اینم بمونه

-     تا دیروز می گفتن دوست دخترامروز می گن داف

 

۲-     تا دیروز موهاشنو با ژل سیخ می کردن امروز با اندوگراف

 

۳-     تا دیروز ابروهاشونو بر می داشتن امروز تاتو می کنن 

 

4-     تا دیروز رو کاغذ کاهی شماره مینوشتن امروز بیزینس کارت می دن 

 

      5-   تا دیرزتریاک رو چراغ نفتی دود می کردن امروز رو شومینه

 

      ۶-     تا دیروز تو کوچه بنبست قرار می ذاشتن امروز تو کافه تریا

 

      ۷-     تا دیروز سقز می ترکوندن امروز اکس می ترکونن 

 

۸-     تا دیروز ساعت 9 می خوابین امروز اصلا شبا خونه نمی یان که بخوابن

 

۹- تا دیروز اهل simple chat بودن امروز اهل  sex chat شدن

 

۱۰- تا دیروز مرطوب کننده ی گل پسند می زدن امروز کرم پودر ساویز 

 

1۱- تا دیروز عطر کبرا می زدن امروز noxa می زنن  

 

۱۲- تا دیروز دخترا رو سوار می کردن امروز به دخترا سواری می دن 

 

     ۱۳- تا دیروز پیرهنشونو می نداختن رو شلوارشون امروز ناف نما می پوشن

 

1۴- تا دیروز کارت تلفنشونو پرس می کردن امروز سیم کارتشونو پرس می کنن

 

۱۵- تا دیروز ریش آیت اللهی می ذاشتن امروز ریش بزی بزی 

 

1۶- تا دیروز آتاری بازی می کردن امروز دختر بازی می کنن 

 

۱۷- تا دیروز با درو دیوار عکس می نداختن امروز با درو داف

زندگی نامه حسین پناهی

  پناهى در سال ۱۳۳۵ در روستاى دژکوب از شهرستان یاسوج متولد شد. تحصیلات هنرى پناهى مربوط به حضور کوتاه او در جامعه هنرى آناهیتا است. چندى نیز در کسوت یک طلبه در حوزه علمیه قم حضور داشته است. پناهى در اواخر دهه پنجاه به تهران آمد و با اجراى تلویزیونى متن نمایشى خود، «یک گل و بهار» با بازى حسین محب اهرى و مرحوم مقبلى کار خود را شروع کرد.
«گلدان ها در آفتاب» نیز دومین کار او در تلویزیون بود. بازى در چند فیلم سینمایى، سریال تلویزیونى به همراه کارگردانى تئاتر و مجموعه هاى اشعارش از او چهره اى به یادماندنى در ذهن دوستدارانش باقى گذاشت. نقش هایى که پناهى بازى کرد اغلب از جنس و نوع شخصیت خود او بود. او نقش آدم هاى پریشان احوال را با بازى خود به یادماندنى مى کرد.
«چیزى شبیه زندگى» آخرین تجربه حسین پناهى بر صحنه تئاتر بود که علاوه بر اقبال رکوردشکن تماشاگران در سال هاى اجرایش، کارى مدرن و نو محسوب شد حسین پناهى با خلاقیتى که تنها در خود او مى شد، سراغ گرفت، در این نمایش دست به نوآورى هاى بى نظیرى زد . در نگاه نخست نوعى ساختارگریزى و نهیلیسم به چشم مى آمد. پناهى با طنزى تلخ خاص خودش، با مفاهیم فلسفى به شوخى و جدى از زندگى معناباخته با تماگرانش حرف مى زد. پناهى قبل از این نیز نمایش «خوابگرد» را در خانه نمایش به روى صحنه برده بود که آن هم نشان از نمایشگرى با هوش و ذکاوت مى داد. پناهى در عرصه سینما نقش هایى را بازى کرد که در واقع با بازى کردن آن نقش ها، شخصیتى به نام حسین پناهى آفرید.شخصیتى که پناهى به دنیا آمده بود تا آن را به نمایش بگذارد. انگار ماموریت او در به وجود آوردن همین نقش بود.

حسین پناهى در سن ۴۸ سالگى درگذشت ، یکى از نزدیکان حسین پناهى، او دو ماهى بود که بر اثر فشار مالى شدید مجبور به ترک خانه اش در سعادت آباد به محله جهان آرا شده بود تا در فراموشى خانه کوچک اجاره اى تمام شود.
آنان که پناهى را از نزدیک مى شناختند و با روحیاتش آشنا بودند، به حتم از شنیدن این خبر آن چنان هم نباید جا خورده باشند. تنهایى پناهى در این سال ها از مهم ترین ویژگى هایش بود و لابد تنها مردن در خلوتى حتى پس از مرگ، چیزى جز سرنوشتش نبود. خبر مرگ پناهى و چگونگى آن براى کسانى که اشعارش را زمزمه مى کردند نیز بى شباهت به قصه مرگ او نیست :

خوشا به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره
خوشا به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره
خوشا به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوشا به حال لک لکا که لک لک اند....

اینم بمونه !

سال نو همتون مبارک

 

 

 

 

دندون عقل !

 

خدا وکیلی این دیگه چه صیغه ایه ؟! پدر آدمو در میاره تا بیرون بیاد وقتی هم اومد باید بری بکشیش .

الان کشیدمش اگه بدونید چه دردی داره . . .

سهراب سپهری

سراب : از مجموعه ی « مرگ رنگ سهراب »
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سرو رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.

کمیته انظباطی

به تیر غیب اعتقاد دارید یا نه ! من که اعتقاد پیدا کردم بابا راست راست داریم راه می ریم میگن تو کردی . . .

نه بابا خیال بد نکن منظورم اون چیزی که تو فکر می کنی نیست .

طرف دوچار توهم شده بود سر ما خراب شد

خدا رو شکر به خیر گذشت ـ (محرم دل ) نذر هزارتا صلوات کرده بود ـ

مثنوی عشق

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند
از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود
عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت
از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند
سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، این مرهم  عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار
که پروانه برد با دو بال حریق»
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق
بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم
حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

سید حسن حسینی

زندگی

زندگی به همین سادگی میگذرد .life

قدر لحظه ها رو بدنید .

و ما چقدر دیر متوجه می شویم که بهترین لحظات زندگی همان لحظاتی است که با کمال بی رحمی اتنظار گذشتن آن را داریم .

آیین زندگی

هیچ کس نمی تواند من و شما را خفیف کند و آرامش زندگی مان را به هم بزند مگر اینکه خودمان بگذاریم .